رخی داری که وصف آن به خاطر در نمی گنجد
شراب لذت دیدار در ساغر نمی گنجد
کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد
که تو می خندی و اندر جهان شکر نمی گنجد
کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری
ز تنگی در دهان تو چو مویی در نمی گنجد
خیالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم
که در یک دیده مردم دو مردم در نمی گنجد
مرا سودای آن خط همچو دفتر ساخت تو بر تو
بگردانم ورق اکنون که در دفتر نمی گنجد
در آ در چشم و بیرون کن خیالات دگر کانجا
نگنجد مو که دو سلطان به یک کشور نمی گنجد
مرا گویی که دل بر یار دیگر نه، نهم، لیکن
همین در دل تو می گنجی، کس دیگر نمی گنجد
ز هجرت موی شد خسرو، ولی از شادی وصلت
ببین آن موی را باری که در کشور نمی گنجد